- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۰
گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز،
بر منبر رود و پند گوید....
پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که مى داند
امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسى برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز
آماده نیستید!
طلبه ای از دنیا رفت چون او را در خواب دیدند:
پرسیدند:
حالت چطور است؟
او گفت:
مواظب اعمال و گفته های خود باشید، زیرا؛
حساب و کتاب خدا بسیار دقیق است
روزی که باران می بارید من گفتم:
به به عجب باران به موقعی!
هنوز سر آن یک جمله گرفتارم و به من می گویند:
مگر ما باران بی موقع هم داشته ایم؟
منبع: آداب الطلاب
آیه الله مجتهی تهرانی